نکاتی که افراد دارای معلولیت برای پیدا کردن شغل باید در نظر بگیرند
ازمی مازیئو (Esme Mazzeo) در امریکا زندگی میکند. مازیئو برای برنامههای تلویزیونی و مجلهها مطلب مینویسد. مطالب او بیشتر دربارهٔ معلولیت و برای خوانندگانی است که مانند خودش دچار معلولیت هستند. آنچه در ادامه میخوانید، مقالهای بهقلم ازمی، دربارهٔ نکاتی است که افراد دارای معلولیت برای پیدا کردن شغل باید در نظر بگیرند.
روزی روزگاری بود که وسط روز از رختخواب بلند میشدم، موهایم را شانه میزدم، چیزی میخوردم، وقتم را در شبکه های اجتماعی تلف میکردم، تلویزیون تماشا میکردم، شام میخوردم، میخوابیدم، و این چرخه همینطور ادامه پیدا میکرد. بهجز یک روز در ماه که برای یک وبسایت خبری یک مطلب دربارهٔ برنامههای تلویزیونی مینوشتم.
من فلج مغزی (CP) هستم، یعنی موقع تولد دچار سکته شدم. از واکر و صندلی چرخدار برای حرکت استفاده میکنم. البته این را نمیگویم که برای سبک زندگی فعلیام بهانهای بیاورم؛ به این خاطر میگویم که بدانید معلولیت من، دلیلی برای مدتها زندگی و همذاتپنداری با شخصیتهای زن تلویزیونی بود. دنبال کردن سریالهایی با شخصیتهای زن قهرمان، باعث میشد به دلایل کار نکردن خودم فکر نکنم. البته همهٔ اینها تنها تا زمانی ادامه داشت که قدرت نوشتن داستان خودم را پیدا کردم.
راستش برای اینکه مزایایی از دولت دریافت کنم، مجبور بودم بهمدت سه سال درآمد خودم را کمتر از سطح مشخصی نگه دارم. من واقعا عاشق تماشای تلویزیون و خواب هستم. بنابراین تمام روز را جلوی تلویزیون مینشستم و میخوابیدم و مشکلی هم از این بابت نداشتم. همهٔ اینها ادامه داشت تا یک شب در سال ۲۰۱۶، شبی که تا صبح اشک ریختم، به این خاطر که از آینده و تنهایی و بیکسی میترسیدم؛ ترسی که تمام وجودم را فرا گرفته بود. آن شب از آن شبهایی بود که همهٔ زندگی آدم را تغییر میداد. من با معلولیتم طوری برخورد کرده بودم که شرایط زندگی را به من تحمیل میکرد؛ من هم خودم را مشغول برنامههایی کرده بودم که باعث میشدند فکرم از مشکلات خودم منحرف بشود، اما واقعیت آن بود که من با تماشای سریالها و شخصیتهای ساختگی آن که به رویاهای دروغین خود میرسیدند، به هیچ جایی نمیرسیدم.
رویایی که همیشه در وجودم داشتم، نوشتن بوده، نوشتن برای مجلهها و برنامههای تلویزیونی، و من خودم را خیلی خوشبخت میدانم که رویایم همیشه همین بوده است. اما باید تکانی به خودم میدادم تا دوباره آن را پیدا کنم، چون زیر خروارها اضطراب و نگرانی دفن شده بودم و باید تلاش میکردم تا دوباره اعتماد به نفس دنبال کردن رویاهایم را به دست بیاورم. آنچه در این مقاله میخوانید، نکاتی است که در مسیر یافتن توانایی دوباره برای شروع مسیر شغلی خودم به آنها رسیدم. شاید با خواندن این نکتهها، از مسیری که من طی کردم الهام بگیرید و شما هم مسیر ویژهٔ خودتان را طراحی کنید.
۱. بپذیرید که نمیتوانید مسیر شغلی بینقصی برای خود بسازید
باید بدانید معلولیت، مرا به یک برنامهریز درجهیک تبدیل کرده است. بگذارید مثالی برایتان بزنم؛ خرید یک بلیت سادهٔ سینما یا کنسرت که خرید آنلاینش برای افراد عادی فقط با چند کلیک انجام میشود، برای افراد دارای معلولیت، بسته به معلولیت و اینکه خرید آنلاین بلیت چند مرحله دارد، ممکن است روزها زمان بگیرد. در مورد خودم، اخیرا خرید بلیت یک کنسرت ۴۸ ساعت طول کشید! در این مدت مجبور شدم با چند نفر تلفنی صحبت کنم و کلی هم استرس تحمل کردم تا بالاخره بتوانم صندلیای تهیه کنم که برای دسترسی به صندلی چرخدارم مناسب باشند.
برنامه ریزی مسیر شغلی هم برای افرادی مثل من چنین فرایندی دارد. خب در مسیر آموزش، اگر خوش شانس باشید، به مشکل چندانی برنمیخورید. مدرسهٔ ابتدایی تا دبیرستان دورهٔ اول و دوم و بعد هم دانشگاه؛ مسیر خوب و راحتی به نظر میرسد. طبق قوانین آموزش و پرورش، وسایل راحتی و امکانات لازم هم باید برای شما مهیا شوند. اما دنیای واقعی فرق دارد! من خیلی زود متوجه شدم که این دنیای واقعی، برای همه و بهویژه فردی با شرایط من، پُر از دستانداز و بیراهه است. شاید خیلیها بهخوبی از آن آگاه باشند و در مقام نظریهپرداز، حرفهای زیادی هم در این مورد بزنند، اما واقعیت آن است که وقتی کناری، بیحرکت نشستهاید و همزمان حرکت و پیشرفت بقیه را میبینید، کسی این چیزها را به شما نمیگوید؛ انگار همه شما را به حال خودتان رها کردهاند.
برگردیم به داستان زندگی خودم؛ بعد از گذراندن دانشگاه، واجد شرایط برنامهای شدم که فکر میکردم به افراد معلول در شروع مسیر کارشان کمک میکرد. اما بهجای آن، من را به یک کتابخانه فرستادند. در آنجا مجبور بودم با مدیری کار کنم که هیچ تمایلی برای کمک به موفقیت من نداشت و باید کاری را میکردم که هیچ ارتباطی با دنیای نوشتن نداشت. همانطور که گفتم، همیشه دوست داشتم بنویسم. اما از این کار میترسیدم، چون خودم را متقاعد کرده بودم که این حوزه بسیار رقابتی است و من نمیتوانم همپای دیگران جلو بروم.
با تحصیلات کارشناسی من در حوزه نشر بود، اما به نظر میرسید برای شروع بهتر، باید بیشتر درس بخوانم. این بود که عزم خودم را جزم کردم و کارشناسی ارشد هم گرفتم. در عین حال منتظر نشسته بودم تا فرصت کاری مناسبی پیش بیاید و همزمان رویابافی هم میکردم. راستش دوست داشتم سردبیر مجلهٔ خودم باشم، نمایشنامه بنویسم، برنامهٔ تلویزیونی خودم را داشته باشم و روی کار سایر نویسندهها نظارت کنم. اما همهٔ این اهداف، برای من بیش از اندازه بزرگ به نظر میرسیدند!
علیرغم همهٔ برنامه ریزی هایی که انجام میدادم، به هر طرف نگاه میکردم، همهٔ آنچه میتوانستم ببینم و روی آنها تمرکز کنم، موانع بودند؛ موانعی مانند اینکه گواهینامهٔ رانندگی ندارم، روی صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف میروم، به تصور بقیه، با همدورههایم قابلمقایسه نیستم و چیزهای دیگری شبیه به اینها. این افکار مدام دور سرم میچرخیدند. سرانجام این فکر و خیال و نگرانی و اضطراب آنقدر ضعیفم کردند که تصمیم گرفتم خودم را به درمانگر بسپارم.
کار با درمانگر تجربهٔ خوبی بود. البته تغییر یکشبه حاصل نشد، اما اضطرابم کمکم از بین رفت و شروع به احساس امیدواری به آینده کردم. بالاخره توانستم اهداف بزرگ خودم را در قالب مراحل کوچک و قابلاقدام تجزیه کنم.
۲. گامی را بردارید که درست پیشرویتان است
زیر خروار همهٔ اضطرابها و نگرانیها، این ایده همیشه در ذهنم بود: در قالب یک پروژه، یک عکس آتلیهای بگیرم و مطلبی دربارهٔ آن بنویسم که اعتمادبهنفسم را افزایش بدهد. برای من کار بزرگی بود، اما این منِ جدید میتوانست با گامهای کوچک شروع کند، راهنمایی بخواهد و کارها را گامبهگام انجام بدهد. این بود که دست به کار شدم.
این تجربه درهایی را به رویم باز کرد که حتی نمیدانستم وجود دارند. داستان از این قرار بود که از کسی راهنمایی خواستم، او هم مرا به گروهی فیسبوکی هدایت کرد؛ در آنجا با فرد دیگری آشنا شدم که پاسخ سؤال بعدیام را داشت و همینطور تا آخر. بالاخره مقالهای منتشر کردم که به آن افتخار میکردم و کلی ایدهٔ دیگر هم دربارهٔ مطالب بعدی به ذهنم رسید. کمکم به خودم آمدم و دیدم که یک فریلنسر هستم.
البته هنوز خیلی چیزها دربارهٔ فریلنسینگ باید یاد میگرفتم، اما دیگر منابعی داشتم که میتوانستم از آنها استفاده کنم. از طرف دیگر، مراحل درمانی که دنبال میکردم، کمکم میکردند تا بتوانم ایدههایم را مدیریت کنم. خلاصه اینکه اگر خودم را مجبور به برداشتن آن قدم اول نمیکردم، هیچکدام از این اتفاقهای بعدی نمیافتادند.
پس دست از برنامهریزی مدام و رویابافی و حرکت مارپیچ بردارید. گاهیاوقات رویا داشتن و برنامه ریزی برای آینده، به اندازهٔ آشنایی با خودِ خودتان و جایی که الان در آن هستید، اهمیت ندارند. آن موقع است که میتوانید فرصتها یا موانعی را که جلویتان هستند ببینید. وقتی بر یکی از آنها غلبه میکنید، به مرحلهٔ بعد میرسید و این فرایند ادامه مییابد تا وقتی کمکم به دستاورد محسوسی برسید. احساس فوقالعادهای دارد، باور کنید!
۳. بدانید که چه زمانی باید کمک بخواهید
حقیقت آن است که حتی پس از شروع فریلنسینگ، همچنان، ته قلبم دوست داشتم کاری عادی در یک شرکت پیدا کنم. همینطور که وضعیت مالی هم دشوارتر میشد، احساس کردم اضطراب دوباره به سراغم آمده است. وقتی پای یافتن شغل پایدار بلندمدت به میان میآمد، دوباره همهٔ ذهنیتم خراب میشد. این بود که فهمیدم باز هم به کمک احتیاج دارم.
اینجا هم شانس بهسراغم آمد و توانستم از طریق منابعی که در اختیار داشتم، یک مربی مسیر شغلی برای خودم پیدا کنم؛ کسی که کمکم میکرد برنامهای برای یافتن شغل بریزم که مراحل کوچک و قابلاقدامی، مناسب شرایط من داشته باشد. او به من کمک کرد نوع کاری که میخواستم بکنم و ارزشی که میتوانستم برای آن شرکت موردنظرم به ارمغان بیاورم، در ذهن خودم روشنتر بشود. با کمک او توانستم اهدافی برای خودم ایجاد کنم؛ او مرا مسئول اقداماتم دانست و در این مسیر به من انگیزه داد.
بهطور مثال قبل از آنکه با او کار کنم، از شبکه سازی با دیگران میترسیدم، چون شبکهسازی در ذهن من بهمعنای دورهمیهای پرسروصدا با کلی آدم بود که نگاهی از بالا به پایین به من داشتند و من هم بهخاطر شرایطم، باید از پایین به بالا به آنها خیره میشدم و گردنم کشیده میشد!
مشاورم به من گفت که بیشتر آدمها نسبت به این مفهوم شبکهسازی احساس خوبی ندارند، هرچند که دلایل هرکس متفاوت است. این بود که برنامهای ریختیم که در یافتن و رسیدن به افراد مناسب از طریق شبکههای اجتماعی به من کمک میکرد. شبکهسازی بهطور آنلاین، و با استفاده از ابزارهای شبکههای اجتماعی، برای همه راه آسانتری است. این تجربهٔ برقراری ارتباط با دیگران و شبکه سازی، باعث شد احساس کنم انسان هستم، نه فقط نامی در فهرست یک نفر دیگر که قرار است خط بخورد.
۴. ارزشهای خود را دریابید
پیش از آن هدایت شغلی که برایتان گفتم، همیشه از هرگونه اشارهای به معلولیت خودم در برگههای درخواست پرهیز میکردم. نمیخواستم این شرایط، دلیلی برای دستیابی یا حتی دست نیافتن به شغل بشود. بعد هم برنامهای میریختم که چه وقت و چگونه شرایط خودم را برای طرف مقابل بیان کنم؛ همین فکر و خیالها باعث میشد اضطرابم بیشتر بشود. اما مربی شغلی کمکم کرد بهجای آنکه معلولیتم را پنهان کنم، نگاه مثبتی به آن داشته باشم؛ و اینگونه بود که به اعتمادبهنفسی دست پیدا کردم که برای رقابت در بازار کار به آن نیاز داشتم.
به این حقیقت دست پیدا کردم که بهعنوان نویسنده، داشتن قلم منحصربهفرد و نترسیدن از استفادهٔ آن، مهمترین مزیتی است که از آن برخوردارم. حالا دیگر میدانم که نشریات به صداهای جدید نیاز دارند، و باعث خوششانسیشان است که به آنها ملحق بشوم. البته این مسئله همیشه و برای همه جواب نمیدهد، اما من تصمیم گرفتم آن بخش از هویتم را برای خود کنم و معلولیتم را از همان اول با طرف مقابل درمیان بگذارم.
من در آن دوره متوجه شدم که تجربه همیشه هم لازم نیست بهشکل سنتی به دست بیاید. فقط باید وقت بگذارید تا تجربهای را که دارید، بهشیوهای ارائه بدهید که ثابت کند فرد باارزشی برای شرکت هستید. وقتی فهمیدم چگونه با صدای بلند بگویم «فرد باارزشی هستم»، دیگر آماده بودم که شغل موردنظرم را پیدا کنم.
در نهایت، فرایند واقعیِ درخواست و یافتن شغل برای من، سریعتر از آن بود که فکرش را میکردم. البته به شرط آنکه سه سال تقلایم پیش از آن را کنار بگذاریم. البته شکایتی هم ندارم. این تقلا کمکم کرد اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کنم، و فکر نمیکنم کسی بتواند از میانبُر به آن دست پیدا کند.
۵. به مسیرتان ادامه دهید
من به کل مسیری که طی کردم، افتخار میکنم، از جمله دو سالی که با اضطرابم دستوپنجه نرم میکرد. من به معلولیتم هم افتخار میکنم. هردوی اینها زمانی آزارم میدادند، اما توانایی من در صبر و پشتکار تا رسیدن به اهداف را هم به اثبات رساندند، حتی اگر رسیدن به آنها برای من، بیش از سایرین طول کشیده باشد. نمیخواهم شعار بدهم؛ مسلما آن زحمتهای بیش از اندازه را دوست ندارم. چنین شرایطی به نظر من منصفانه یا خندهدار هم نیستند. بهخاطر دستیابی به آنها، خودم را الهامبخش سایرین هم نمیدانم. تا جایی که من میدانم، هیچ فرد معلولی دیگری هم اینچنین نیست. راستش ما فقط تلاش میکنیم زندگیمان را طبق بهترین شرایط ممکن پیش ببریم. و من شکرگزارم که وقتی به هدفی دست پیدا میکنم، طول این مسیری که پیمودم، باعث میشود بیشتر از دیگران برای موفقیت خودم ارزش قائل بشوم.
این روزها بیشتر صبحها زود از خواب بیدار میشوم، آماده میشوم، صبحانه میخورم، تلویزیون را روشن میکنم و بهسراغ کامپیوترم میروم تا با سردبیر هماهنگ شوم و کارهایی را که آن روز باید انجام بدهم از او بپرسم. اگر برای انجام کارم مشغول تماشای تلویزیون نباشم، سایر سفارشهایی را که از طریق فریلنسینگ دریافت کردهام، انجام میدهم.
این گام بزرگی در مسیر شغلی من است، اما فقط یک گام محسوب میشود. هنوز مسیری طولانی پیش رو دارم و گاهی اوقات، پذیرفتن این موضوع در فرهنگ رقابتمحور و آکنده از شبکههای اجتماعی که در آن زندگی میکنم، دشوار است. اما این تجربه به من آموخت که توانایی و استعداد کشف دوبارهٔ هدفهایم و دنبال کردن آنها را دارم. من همیشه عاشق تلویزیون بوده و هستم، و خودم را خوششانس میدانم که توانستم کاری در این زمینه پیدا کنم. اما حالا دیگر اهداف من، برای خودم، خیلی جالبتر از هدفهای آن شخصیتهایی هستند که در صفحهٔ تلویزیون تماشایشان میکردم و میکنم.