پزشکی

نزارید برای دخترهاتون اتفاق بیوفته!

من خواهر بزرگتر بودم و برادرم ۵سال از من کوچکتر بود…

خوب به یاد دارم که من ۷ساله بودم و برادرم حدود ۲ ساله که یک روز من را در خانه پیش مادربزرگم گذاشتن و هرچی اصرار که من رو هو با خودششون ببرن،مامان آروم در گوشم گفت نمیشه بیای ،داریم سجاد رو میبریم که بهش آمپول بزنیم…

وقتی برگشتیم برادرم در آغوش بابا بود و چه دامن سفید تنش بود

مادر بزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ی گریه و ناله های برادرم میرفت و مدام تبریک می گفت کمی بعد مادربزرگ از آشپزخانه اسفند آورد و بی توجه به صدای گریه برادرم که فریاد میزد! گفت پسرمون دیگه مرد شده .

درد میکنه با کلی قربان صدقه رفتن میگفت :دلم می خواست سجاد رو بغل کنم که از درد جای آمپولش دیگه گریه نکند،اما وقتی به طرفش رفتم مامان بلافاصله دستم کشید که چیکار میکنی؟نمیبینی درد داره ؟نبینم داداشت رو تو این وضعیت اذیت کنی!تا خوب نشده اصلاً سمتش نرو!

دلم نمیخواست سجاد گریه کنه ،حاضر بودم تمام اسباب بازیها مو بیارم بهش بدم…

از صدای گریه های بی پایان سجاد به اتاق رفتم و گوشهایم را محکم با دست گرفتم تا کمتر بشنوم و غصه بخورم … طولی نکشید که عمه ها،داییی ها،خاله ها و عمو ها و حتی همسایه هایمان اومدن . هر کدام برای سجاد هدیه ای می آوردن حتی بابا بالاخره ماشین کنترلی آبی رنگی که مددتها به سجاد قول داده بود رو براش خرید…

یادم هست با دیدن اون همه هدیه  دست مامان رو گرفتم و پرسیدم :امروز تولد سجاده؟و مامان به گفتن یک نه بسنده کرد… اما در سر من سوالهای زیادی بود؟؟ چرا تبریک میگفتن؟چرا من همه کادوبرای سجاد می آورند!

خونه رو روی سرش گذاشته بود ،پس چرا جایزه سجاد که برای درد آمپول ، میگرفت ؟ چرا سجاد دامن پوشیده و چرا هیچکس نباید بهش نزدیک بشه ؟؟؟

همه میگفتن سجاد دیگه مرد شده سالها گذشت و من فهمیدم ختنه یعنی چه…!بزرگتر که شدم یک روز که دل درد عجیبی داشتم از درد به خودم میپیچیدم و بابت خونی که در دستشویی دیده بودم! از ترس میلرزیدم ،مامان منو به اتاق برد ،در رو بست و شروع کرد به آهسته حرف زدن و گفت که این یعنی خانم شدن و خانم شدن باید همیشه بین من و خودش و در نهایت زن های دیگر مثل یک راز باقی بماند و سجاد و پدرم هم هیچوقت نباید این موضوع را بفهمند…

اون روز هرچی گذشت خبری از مهمان و مهمانی نشد که نشد…

خبری هم از جایزه و ککادو خانم شدنم نبود خبری از عروسکی که همیشه دلم می خواست نشد… از همان روز هرماه هفته ای یکبار من باید دردهامو احساس کنم که این دردهارو پنهون میکردم تا نکنه کسی با خبر بشه، و من هرگز نفهمیدم که چرا خانم شدن یواشکی است ولی مرد شدن در بوق و کرنا میشود!ولی به خودم قول دادم…

اگر روزی دختردار شدم ،روز خانم ششدنش رو بهش تبریک بگم ،بفلش کنم ،ببوسمش براش کادو بگیرم و بهش بگم چقدر به وجودش افتخار میکنم.

 

 

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *